*سرزمین پری ها*

تو هم می توانی

    کمک به خواهر کوچولوم سلام من امیرعلی هستم.5 سالمه . تازه ! ساله دیگر می خوام برم پیش دبستانی. من یه خواهر خیلی کوچیک دارم که فقط 3 سالشه. اسمه خواهرم موناست. وقتی من برای مامان و بابام  شعر می خونم؛ یه دفعه خواهرم ناراحت می شه و گریه می کنه. تازه وقتی هم که نقاشی می کشم، نقاشی هامو خراب می کنه. ولی من دلم برای خواهرم می سوزه آخه هنوز خیلی کوچولو هست. منم وقتی هم سن اون بودم نمی تونستم خوب نقاشی کنم. حتی هیچ شعری هم بلد نبودم. اما مامانم به من کمک کرد و به من یاد داد که چه طوری باید نقاشی قشنگ بکشم. شب ها هم آنقدر برام شعر خوند که همه شعرها رو یاد گرفتم. خیلی خوبه که یه نفر...
29 آبان 1390

شعر وسرود

      یک روز خوش گل امروز روز خوبی ست یک روز خوش گل و شاد چون دوستم بهاره یک شاخه گل به من داد حالا گل خودم را در آب می گذارم نه...بهتر است آن را در باغچه بکارم ای کاش این گل ناز در خاک جان بگیرد لطفاً خدا کمک کن! ریشه کند...نمیرد!   ...
27 آبان 1390

شعر وسرود

 ماه     چی بود؟ چی بود؟ رعد بود ترق ترق ترقه فشفشه های شهاب هزار هزار جرقه برق زد آسمان باز گرفت یک نفر عکس عکس کی بود که افتاد تو آب حوض برعکس ماه قشنگ در حوض شکل شکل خودش بود می خندید و می خندید جشن تولدش بود   ...
27 آبان 1390

اتاق خلوت

  در بهار نسیم قاصدک ها را به هر سوی می فرستد. خزان اما...  تند باد است که قاصدکها را می چرخاند و  می پیچاند  ...   ...
27 آبان 1390

لطیفه ی کودک

  لطیفه های خواندنی و شنیدنی جوجه عصبانی یه جوجه با مامانش دعواش می شه .میره توحیاط میگه : پیشی پیشی بیا منو بخور!   اسيد سولفوريك! معلم از حسن  سئوالی  پرسيد كه جواب آن اسيد سولفوريك مي شد اما حسن هر چه فكر كرد نتوانست جواب دهد. معلم گفت: حسن چرا مطالعه نكردي؟ حسن گفت: آقا جوابش نوك زبونمه! معلم گفت: زود باش برو آب دهانت را خالي كن تا زبانت سوراخ نشده!   دوپينگ مرد ساده لوحي كه قصد داشت در مسابقه دو و ميداني شركت كند، دوپينگ كرد و داخل مسابقه شد. دوستش كه مشاهده كرد او خيلي آهسته مي دود و نفر آخر است به او گفت: آهاي رفيق چرا اينقدر آرام مي دوي؟ مرد ساده لو...
27 آبان 1390

شعر وسرود

    فصل پاییز کلاغه میگه خبرخبر پرستوها میرن سفر حالا که فصل پاییزه برگ درختا می ریزه بارون می باره نم نم یه وقت زیاد یه وقت کم هوا یه خُرده سرده برگ درختا زرده پاییز خیلی قشنگه ببین چه رنگارنگه!   ...
27 آبان 1390

داستان کودکانه

خاله بازی     فسقلی از خواب بلند شد، آمد به مامانش سلام کند، گفت: صبحانه حاضر است. مامان با تعجب به او نگاه کرد. فسقلی رفت به بابا سلام کند، خمیازه ای کشید و گفت:صبح به خیر. بابا به او نگاه کرد. فسقلی نشست صبحانه خورد. مامان و بابا گفتند: امروز سلام یادت رفت. فسقلی ناراحت شد؛ اما نمی دانست چرا نمی تواند نمی تواند سلام کند. رفت توی حیاط، پدربزرگ داشت به گل ها آب می داد. آمد به پدربزرگ سلام کند. گفت: خسته نباشی. پدربزرگ از زیر عینک نگاهی به فسقلی کرد و خندید. بعد هم گفت: سلامت باشی. فسقلی باز هم ناراحت شد. پروانه روی گل ها می چرخید. فسقلی آمد به پروانه سلام کند، گفت: صبح به این زودی کجا می روی؟ ...
27 آبان 1390

شعر وسرود

الو... بهار خانم؟ الو... سلام بهارجون چطوری؟ رو به راهی؟ کی می رسی به اینجا؟ داری میای؟ تو راهی؟ می خوام بگم که ما هم خونه تکونی داریم داریم تو باغچه هامون نهال و گل می کاریم چی؟ نه خاله بهارجون پرده هامون تمیزه شیشه هامون رو شستیم نرده هامون تمیزه قول بده زودتر بیای تا غنچه ها وابشن شکوفه درخت ها با هم شکوفا بشن راستی خاله بهارجون! به فکر ماها هستی؟ زمان تحویل سال تو خونه ما، هستی؟ ماهی و تنگ و سبزه؟ باشه خاله بهارجون خب، دیگه کار ندارید؟ خدانگهدارتون ...
27 آبان 1390

داستان کودکانه

    آیینه ی مادربزرگ     پروانه داشت با مادربزرگ بازی می کرد. پاورچین پاورچین به طرف مبل رفت. مادربزرگ، پشت مبل قایم شده بود. یک مرتبه بیرون پرید و گفت: "دالی" پروانه هری دلش ریخت. مادربزرگ پرسید: "نرسیدی؟" پروانه ریسه رفت و جواب داد: "نه مادربزرگ، نه که نترسیدم!" مادربزرگ چشم هایش را از تعجب گرد کرد. گفت: "پس حالا بترس!" آن وقت بی حرکت ماند. مجسمه شد! اما پروانه نترسید. خوشش آمد. او هم چشم هایش را گرد کرد و مجسمه شد! مادربزرگ فهمید پروانه باز هم می خواهد بازی کند. برایش شکلک درآورد. پروانه هم شکلک درآورد. مادربزرگ خنده اش گرفت. دست هایش را روی گوش هایش گذاشت. تکان داد و گ...
26 آبان 1390